واژهای به نام من
در آن هنگام که در حال نگریستن به گذشته خود بودم، حقیقتی بیهیچ طعمی بر من تداعی شد که تصمیم گرفتم با نوشتن به آن رنگ تصور و خیالی فراتر از زمان و مکانمان ببخشم، رویایی بی انتها.
من از گذشتهام مینویسم از گذشتهای که در عین دعوت به آرامش مرا نگران میکند؛ خاطرم هست در هوایی سرد در حالی که جامهام از نم نم باران مرطوب شده بود و مرا خنکتر از هوایی که در بین آن قرارگرفته بودم میکرد، در پیادهرویی خاموش از جمعیت، در آسمانی تهی از روشنایی، برروی سنگفرشهای خیابان که تماما پر بود از سکوت در کنار خود قدم میزدم. در آن هنگام که تمام من معرف آن لحظهام بود، تمام منهایی که نمیتوانست تعریفی متفاوتتر از اکنون من داشته باشد.
در حال تکرار ابدی گام برداشتن خود برای رسیدن به مقصدی نامعلوم بودم که روزگار شاخهای در مسیر من قرار داده بود، شاخهای که مسبب تغییر مسیر من شد، چیزی که بخشی از پیش بینی کوتاهی که برای خود در نظر داشتم را از بین برد.
آن لحظه ذهنم گرفتار اندیشهای هولناک شد که چه مقدار از جهات مسیر زندگیام را چیزی به جز من تغییر داده، چه تعداد شاخه خالق مسیر زندگیای است که اکنون در آن قرار گرفتهام؟
لحظهای کوچک از نمایشنامه عمری کوتاه که برای خود متصور بودم را شاخهی درختی تغییر داد، زمانی که این نمایشنامه را از لحظهی اکنون به لحظهی پیدایشم به عقب راندم صحنههایی متعدد مشابهی را از خاطر گذراندم که معرف اکنون من است. او را میدیدم سرشار از خاطراتیست که شرایط رقم زننده آن بودند، خاطراتی که تداعیگر گذشتهی او بودند و گذشتهای که با تجربه از سرگذراندم، تجربیاتی که معرف اکنون من است.
مسیری که گمان میکردم خود برای خود در نظر گرفتم اما مدتها در اشتباه بودم، سالها در کوری غرور انتخابگر بودن خود غرق بودم، بیاطلاع از این که ما انتخاب شوندهی روزگار خود هستیم.
نام و نام خانوادگی: حسین عبداللهی
این نام معرف چه چیزهایی هست؟ سال و محل تولد، مذهب، سن، وضعیت تحصیلات، سوابق شغلی، پدر و مادر و فارسی نگاشته شدن آن معرف موقعیت من است؛ آیا اینها تنها چیزیست که برای تعریف خود دارم؟
گاهی در اتاقی که حکم اقیانوسی بیانتها را برایم دارد که مرا در نوشتههایم غرق میکند، به خود نظاره میکنم؛ آن منی که در اتاقی با نوری اندک که گاها در حال سیاه کردن کاغذهایی به سفیدی روز است بر صندلی خود تکیه زده، گاهی از خود میپرسم او کیست؟ به راستی کیست که مینویسد؟ کیست که خالق نوشتههای حاصل از اندیشههایش است؟ کیست که تنفس میکند؟ کیست که تصور میکند و در سرش رویاهایی فراتر از خود میپروراند؟
آیا ممکن است فرد دیگر منی که او را میبینم را ببیند؟ آیا او هم همانند من، آگاه از وجود من است؟ شاید این گونه باشد و من از آن اطلاعی نداشته باشم.
گاهی میخواهم از خود دور شوم انقدر که به غیر از خود هیچ باشد، در آنجا از خود سوال کنم من کیستم، شاید در آن لحظه جوابی عمیقتر برای تعریف خود یابم یا شاید اصلا جوابی نیابم. شاید زندگی و تجربهای که زندگی ما را ساخته تنها معرف حقیقی ما است، من بدون زندگی که خالق تجربیات و آگاهی حاصل از آن من است، کیستم؟
گاهی گمان میکنم من همان بیگانهای باشم که آلبر کامو در رمان کوتاه خود معرف آن بود اما این طور نیست آن انسان با مفهوم زندگی و زنده بودن بیگانه بود، اما من با مفهوم من بیگانهام، بیگانهای که از تعریف خود عاجز است.
پذیرش تعریف من توسط زندگی برایم سخت است، شاید دلیل آن این است که مدتهاست به زندگیام اجازه میدهم که به من دروغ بگوید و مرا آن طور که نباید به خود تعریف کند، گاهی زندگیهایمان به ما دروغ میگویند، چه بسیار انسانهایی که زندگی آنها معرف واقعی آنها نیست، چه بسیار از منهایی که هرگز اجازهی پاگذاشتن بر صحنهی نمایش زندگی را به آنان ندادیم، اما آیا این من را میشناسم؟ مگر میشود کسی را که نمیشناسی تعریف کنی؟ تعریف به آنهایی که از تعریف خود عاجزند.
به راستی تو کیستی؟
تجربهی اندیشیدن
نمیدانم که و چه مسبب اندیشههای من است اما میشود تنها خالق اندیشههایم را تجربههای زندگی خود بدانم، این که ما محدود به تجربیاتی هستیم که از سر گذراندیم، اندیشههایی که تماما از تجربیاتمان تغذیه میکنند.
اما چگونه میشود اندیشهای فراتر از تجربیاتمان داشته باشیم؟ آیا اندیشیدن هم نوعی تجربه است؟ میتوان به صرف اندیشیدن تجربه کرد؟ بهتر است برای بهتر درک کردن آن مثالی بیاورم:
من به نوشتن در کلبهای چوبی در جنگلی نمناک از رطوبت حاصل از بارانی که در زمان کوتاهی از اکنون من عبور کرده، میان درختان پهن برگ تنومند در جنگلی مملو از تودههای ابری که اجازه ورود به هیچ نوری برای تابیده شدن بر شیروانی این کلبه را نمیدهند ادامه میدهم، اما آیا این لحظه را حقیقتا تجربه کردهام؟
چگونه میتوانیم چیزی را فراتر واقعیت ملموس و عینی خود بسازیم؟ (او را دیدم، با چشمان ذهن و یا جسم؟ میشود عبارت دیدن را برای هر دو به کار گرفت؟)، آیا نگرش من درباره خود و زندگی، هم بخشی از واقعیت من است؟ آیا آن فردِ در رویا من بودم یا تصور من، از منی که اکنون در حال تصور آن است؟ من میتوانستم آن فردِ در رویا که من بودم را ببینم، در رویا هم من به خود مینگرستم، تا کجا میشود این روند را تکرار کرد؟ اما در نهایت آنها چیزی جز تصویری که در ذهن از خود دارم نیستند.
بیایید دوباره به آن تصویر از منظرهای که خود در آن بودم بنگریم، این احساسات و اندیشهها گاها آشنا نیست؟ ما چندین کلبه چوبی دیدهایم و آن هوای بارانی و تمام صحنههای خیال شده در رویایم را، ما میتوانیم به آن صورت که میخواهیم آن را تصور کنیم، ترکیبی از دیدهها و شنیدهها و در نهایت تجربهها برای خلق پنداشتی متفاوت، اما آیا میشود چیزی را بدون اطلاع از چیستی آن متصور شد؟ آیا میشود ندانستن را متصور شد؟ ما نمیتوانیم فراتر از دنیای محدودمان تصور کنیم.
اما این دانستن حاصل چه چیزی است؟ من میگویم تجربه؛ تجربیات من اسمی است که دیگران برای این ابزار انتخاب کردند، وضعیت فیزیولوژیک حاصل از فرگشت من، زمانهای که در او پدیدار گشتم، دین من که وارثت آن را برایم تعیین کرد (البته اکنون واژهی دین برایم بیمعنی است)، آموزش و پرورشی که مرا به اشتباه تعلیم داد، رسانههایی که چپ و راست بودن مرا تعیین میکنند، دوستانی که به معاشرت با آنها میپردازم، زبانی که برای ارتباط با دیگران به کار میگیرم، موسیقی که بیان میکند باید گوش دهم و تاحدودی تعیین کننده احساس من از لحظاتم است، همسری که گاها باید علایق او را در نظر گیرم، حکومتی که از دستورات او باید پیروی کنم، قوانینی که درست و غلط بودن کارها را پیش از انجام گوشزد میکند، فرهنگی که تفاوتها را سرکوب میکند، ارزشهایی که گاها با دیگران یکساناند، چراغهای قرمز ایستاده در خیابانهایی که واژه توقف را برایم تداعی میکنند، اشیائی که شیوه به کارگرفتنشان را به من یادآوری میکنند، چیزهایی که میبلعم، لمس میکنم، میبینم و احساس میکنم، معرف من هستند.
به راستی آیا دنیا معرف من است؟ دنیایی که به محض تولد پروژه کوتاه خود را برای تعریفمان آغاز میکند. گویی هر یک از ما با ساختاری توخالی به دنیا آمده که با تولد خود باید به پر کردن آن بپردازیم.
شاید من ترکیب متفاوتی از منهایی باشم که اکنون هست و یا در گذشته بوده است و در آینده خواهد بود، اما من مطلقی میتواند وجود داشته باشد؟ من متفاوت یا منحصر به فرد، آیا میشود واقعا خود را زندگی کرد؟ خودی که آن را گاها نمیشناسیم، خودی که هیچ یک از انسانها تاکنون قادر به تعریف آن نشدهاند (خودآگاهی).
شاید ما متولد شدهایم تا آن طور که زندگی میگوید زندگی کنیم، در آن زندگی بدون منهایی که دیگران و زمانه و شرایط معرف آن بودند چه چیزی باقی میماند؟ من بدون اینها کیستم؟ من بدون زندگی چیستم؟
گاهی خود را ملامت میکنم که چرا به زندگیام این اجازه را دادم که برایم تصمیم بگیرد اما سرکوب زنجیره عواملی که من اکنون را ساخته عاقلانه است؟ عاقلانه است شرایطی که منجر به آشنایی من اکنون با تو شده است را ملامت کنم؟ گاهی زندگی در تعریف تجربیاتی که معرف من است عاجز است اما گاهی خوب پیش میرود (البته اگر گزینه جایگزین خوب بهتری را در رویای خود تصور نکنیم) گاهی.
برای پرسش من کیستم گاهی باید زندگی را واسط قرار داد و گاهی تنها خود را، اما تنها خود چه تعریفی از خود میتواند داشته باشد؟ من بدون حسین عبداللهی کیستم؟ بدون دانستههایم، بودن ارزشهایم، بدون باورهایم، بدون زبان، خانواده، دوستان و …، من بدون زندگیام کیستم؟
ما در زندگی معنا میشویم و معنای وجود ما را زندگی به ما میدهد، زندگیهایمان معرف ما هستند.
کیست که در آینه به من مینگرد؟
روزگای در تلاش و تقلا برای زیر سوال بردن ظاهر خود بودم اما ناگهان در حالتی قرار گرفتم که این قضاوت را بیجا و بیمنطق میانگاشتم، از که شکایت میکنم، از ابزار؟ ابزاری که مدتها آن را معرف خود می انگاشتم و خیال میکردم من تنها حسین عبداللهی هستم؛ ابزاری که گاها کارایی آن را هرگز درک نمیکنیم، ابزاری که که فرصت بودن و وجود یافتن، به آغوش گرفتن دیگران، دیدن زیباییهای این جهان، معرفی خود به دیگران را با تولد در اختیارم قرار داد، ابزاری که زندگی کردن را برایم ممکن کرد، ابزاری که به من احساس زیبای لمس کردن خاک خنک جنگل مرطوب با پاهایی برهنه را هدیه کرد، ابزاری که معرف من نیست اما میتوانم به وسیلهی آن خود را آنگونه که میخواهم تعریف کنم، ابزاری که لذت نوشتن را به من هدیه داد، فرصت به اشتراک گذاشتن دنیایم را؛ امیدوارم برای هر یک از ما اینگونه باشد اما افسوس که قضاوتهای ما ریشه در ظواهر ما دارد، قضاوتهایی که دیدگانمان معرف آنها هستن، چشمانی مملو از محدودیتهای انسانی، ما ساکن جامعهای مملو از ظواهر توخالی هستیم، جامعهای که هر یک از افراد آن تا لحظه مرگ سعی در ساختن ظواهری بهتر برای تاثیر در قضاوتهای دیگران دارند.
چه بسیار از لحظات عمری که صرف زیبا جلوه دادن این ابزار میکنیم بی آنکه لحضهای از کارایی آن بهرهمند شویم، چه بسیار زمانی که صرف بهتر دیده شدن میشود تا بهتر دیدن.
کاش انسان ها دلیلی برای بیدار شدن میدیدند اما عمیق تر از آن باید بفهمند که در خوابند، خوابی محدود و سطحی، خوابی که تنها توجهش به ظواهر فاقد معنا است، بیدار شدن در این دنیایی که همه در خوابند ترسناک است، تنهایی ترسناک است، اما ترس از تنهایی در اثر وسعت نامحدود عمق معنا کمرنگ میشود و جای خود را به لذت واقعی بیدار ماندن میدهد.
بدانیم که ما ابزار نیستیم بلکه ما تعریفگر کارآیی این ابزار در این دنیای نامتناهی هستیم.
گاهی باید از خود فاصله گرفت
گاهی باید از خود فاصله گرفت از خودی که خود نیست بلکه انعکاس محیط است، محیطی که سعی در هضم کردنت دارد، سعی در معرفی خود بوسیله ما.
آیا زندگی برای تعریف خود از ما استفاده میکند یا ما برای تعریف خود از زندگی؟ زندگی بدون من میتواند وجود داشته باشد؟ من بدون زندگی چه؟ من و زندگی در یک زمان نظارهگر رنگ تولد خود بودهایم. من خالق زندگی هستم و زندگی خالق من، شاید هر دو یک دیگر را تعریف میکنیم، او وابسته به من است و من وابسته به او.
در ادیان و مذاهب گوناگون هم ما معرف زندگی خود هستیم و باید پاسخگو زندگیای باشیم که ما را تعریف کرد، ادیانی که بیان میکند تو بدون حسین هم حسین هستی (امیدوارم کلمه حسین را تنها یک عبارت در نظر گیرید نه نماد).
از خودت فاصله بگیر، آیا آن منِ دور شده از خود میتواند معرف واقعی من باشد؟ آیا هنوز هم باید از خود فاصله گیرم؟ تا کجا میتوانم این مسیر را با این که جسم و ذهن و روحم در این اتاق به دام افتاده ادامه دهم؟ شاید تنها اکنون من تنها یک زندانی است، من قادر به دیدن خود در خارج از دنیایی که به وسعت این اتاق است نیستم، شاید دنیا تنها همین اتاق باشد؛ اما اگر انجام این کار برایم ممکن بود چه تضمینی بر گم نکردن خود در دنیایی بینهایت از نیستی میتوانست وجود داشته باشد، یا آن قدر از خودم فاصله گیرم که دیگر قادر به دیدنش نباشم، دیگر نتوانم او را راهنمایی کنم و به او مسیر را نشان دهم، مسیری که شاید اصلا وجود نداشته باشد.
حال بیشتر در صدد آنم که از فاصلهای دورتر از آن چیزی که اکنون قرار دارم به او نگاه کنم اویی که من است. گاهی برای بهتر شناختن ساز و کار دنیایمان (که به گمانم هیچ وقت نخواهیم فهمید و خارج از محدوده درک ما است) باید از خود و حسینها فاصله بگیریم تا جست و جوگر پرسشهای عمیقتری درباره خود باشیم، این که دلیل اعمالمان توسط من چیست و این من از که دستور میگیرد؟ از جامعه، مذهب، نیاز های بدوی؟ باور و ارزشهایی که زمانه بوجودآورنده آن بودهاند؟
ما چه زمانی به تعریف درست از خود میرسیم؟
جواب این پرسش را اکنونِ من نمیداند، این من نمیداند که خود چیست که بعد بداند تعریف درست آن چیست، گویی جامعهی کوچک ما چنین است، جماعتی که با خود ناآشناست، نمیداند کیست و چیست و افسار خود را به مقاصد گوناگونی داده که هر کدام از آنها او را به سوی خویش میکشاند، مقاصدی که نه خود بلکه دنیای او تعریف کرده.
هیچ کدام از ما به اختیار خود اهدافمان را انتخاب نکردیم، بلکه زنجیرهای طبیعی زمان، مردم و خانواده این انتخابها را از پیش انجام داده بودند، میتوان از زمانه و زندگی خود جلوتر بود و یا بدون آن دست به انتخاب زد، میشود تاثیر آن را نادیده گرفت، اما چه طور میشود چیزی که در تعریف اکنون تو نقش داشته در انتخابهای آینده تو نقشی نداشته باشد؟
میشود تاثیر گذشته را در انتخابهای آیندهمان را انکار کنیم؟ به راستی کیست که تصمیم میگیرد و دست به انتخاب برای آیندهمان میزند جز گذشتهامان؟
منِ متفاوت از دیگران
تفاوت، واژهای که به گمانم برای مطالعه و شناخت عمیقتر چیزی باوجود سایر چیزها ساخته شده؛ گاها این عبارت را زیاد میشنویم که من با دیگران متفاوتام (سوا از ابعاد فیزیکی) اما من دیدگاهی برای خود دارم که احتمال تفاوت با یک نفر میتواند زیاد باشد اما نسبت به همه خیر، ما تکهای از همهایم، خصیصههای ما حاصل امتزاج یا تجزیه دو نفر تا میلیاردها انسان دیگر است، ما متفاوت نیستیم این ذهن من است که عبارت تفاوت را برای من در نظرگرفته است.
اما عبارت متفاوت بودن من از دیگران چه منشأی میتواند داشته باشد؟ کتابها و مطالبی که توسط دیگران نوشته شده است، خانوادهای که گاها به ما نزدیکاند، جامعه که در آن قرار گرفتهایم، تعامل من با شما و محیط پیرامونم، من برداشتی از دنیای خود هستم نه مطلق خودم، عبارت خود مطلق وجود ندارد، حال میشود مواد لازم برای تهیه یک غذا در ظرفی قرار داد و انتظار غذای دیگری داشت؟ ما حاصل ترکیب ژنهایی هستیم که قبلا وجود داشته (چیزی به نام پدر و مادر و پدران و مادران پیش از آنها)، حاصل محیطی که قبلا بوجود آورنده آدمهایی دیگری بوده، آدمهایی که تاثیر گذار بر آن محیط بودهاند، آدمهایی که با ما هم زباناند و همانند ما رفتار میکنند و به انجام کارهای خود میپردازند و سوالهایی مشابه ما دارند.
شاید تفاوتمان در نگرش است اما این نگرش حاصل چه چیز و محدود به چه چیزی است؟ محدود به واژهای به نام انسان، نگرش ما فراتر از موجودیت ما نیست و این انسان در این دنیا تنها نیست، نگرشی ایجاد شده توسط دنیای خود، در این دنیایی که هیچ یک از منها تنها نیست.
ما انسانها در کل یکی هستیم هر چه از فاصلهای دورتر به آن بنگری آن را حقیقتی غیرقابل انکارتر مییابی این نزدیک بینی ما است که خالق تفاوتها است اما این تفاوتها از کلی که یکیست زاده شدهاند و خالق تفاوتهای ما تجربیات ما است، از لحظهی تجربهی بیگ بنگ تا لحظهی اکنون تو.
ما در نبودن متفاوت نیستیم بلکه در بودن است که متفاوتایم، بودنی که یدک کش تجربیاتمان است، تجربهی بودن و وجود داشتن، تجربهی تولد و مرگ و زندگی کردن، تفاوت در لحظات زندگی کردن عمرهایمان.
ما تنها در ترکیبِ مواد سازندهمان متفاوتایم نه خودِ مواد سازنده، ترکیبی متفاوت از دو و یا هزاران انسانی که در برههای از زمان وجود داشتهاند و دارند و خواهند داشت، ما متفاوت در نحوهی ترکیب این مواد هستیم. حال عبارت مطلقِ تفاوت برای یک انسان نمیتواند معنایی داشته باشد.
ما نتیجهی دنیایی هستیم که تعریفگر وجود ما، افکار و احساسات و ارزشها و باورهای ما است، دنیایی که خالق نه تنها من بلکه ما است، تفاوت من بادیگران در کل و جزء هیچ است، هیچ.
به راستی تو کیستی؟
پینوشت 1: دوست داشتم در انتها نقل قولی از نیچه را بیاورم: “انسانها از پایه و اساس به دو بخش تقسیم میشوند: افرادی که آرزوی آرامش روحی و شادی را در سر دارند، باید ایمان بیاورند و مشتاق دین باشند. در حالی که سایرین که به دنبال حقیقت هستند باید آرامش ذهن را فراموش کرده و زندگی خود را وقف پرسشها کنند.”
پینوشت 2: گاهی پرسشها از لایههای عمیقتر وجودم بر لحضهای از زمانم چیره میشود، جالب آنکه میدانم در پاسخ با آنها عاجزم، چه بسیار از پرسشهایی که از بیان آنها عاجزم، اما آیا این پرسشها به درک ما از معنای حقیقیمان و زندگیمان کمکی میکند؟ شاید خیر؛ اما برای من فایدهاش این است که عمیقتر به زندگیِ خود و خود مینگرم، و معنایی عمیقتر برای آن دو میسازم.
در ادامه بخوانید:
چگونه آغاز کنیم؟
من خاطره از قبل از تولد و رویایی بعد از مرگ ندارم.